پنجشنبه، 01 مرداد 94 - 10:23

 

بر گرفته از نوشته زرویی نصر اباد (کتاب غلاغه به خونش نرسید) یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکی نبود.
روزی روزگاری در ولایت غربت پیرزنی بود بنام ننه مراد و این ننه مراد یک پسری داشت که اسمش مراد بود. (محض توضیح عرض می‌شود که در زمان وقوع این افسانه در ولایت غربت هجده تا ننه مراد دیگر هم وجود داشت. چرا؟ از برای اینکه در آن روزگاران پرهام و پزمان و کامران و کامبیز و غیره در ولایت غربت بعمل نمی‌آمد. لذا شیرزنان آن ولایت عمده همت خودرا مصروف تولید رجب و صفر و مراد و غیره می‌کردند)
این مراد که در حرفه‌ای بنام فا یا فناوری اطلاعات فعال بود از فرط کسادی و بیکاری صبح‌ها پا می‌شد و می‌رفت در کوه و کمر و از برای خودش نی می‌زد و در آن کوه و کمر یک شغالی بود که با او دوست بود. وقتی مراد نی می‌زد این شغال می‌رفت و از برای او یک پشته هیزم جمع می‌کرد و تنگ غروب مراد آن پشته هیزم را می‌برد در شهر و می‌فروخت و پولش را می‌برد می‌داد ننه مراد تا از برایش کلوچه زنجفیلی درست کند ننه مراد هم هر شب برای او دو تا گرده کلوچه زنجفیلی می‌پخت.
مراد یکی از کلوچه‌ها را خودش می‌خورد یکی‌اش را هم می‌برد می‌داد به آن شغال.
باری ای برادر بد ندیدیه و خواهر نور دیده یک روز که این مراد توی کوه نشسته بود با شغال اختلاط می‌کرد روی کرد به شغال و گفت: ای یار عزیز و صمیمی‌ ای همراه قدیمی ‌از تو سوالی دارم و آن اینکه عشق و عاشقی چجور چیزی است؟
شغال جهان دیده و سردی و گرمی ‌روزگار چشیده با تعجب گفت: ای مراد چطور تو معنی عشق را نمی‌دانی؟
بقول شاعر، عشق شادی می‌باشد و عشق ازادی می‌باشد و عشق آغاز آدمیزادی می‌باشد.
مراد گفت: ای شغال عزیز مشکل شد دو تا اینها که گفتی یعنی چه؟ شغال گفت: صاف و ساده‌اش یعنی که یک کسی را آنقدر دوست داشته باشی که جانت برایش در آید و هر کار برایش بکنی.
مراد گفت: آهان یعنی همین من و تو.
شغال گفت: نخیر یعنی همین تو با یه دختر خانم.
مراد که حسابی خجالت کشیده بود موضوع صحبت را عوض کرد.
روزها گذشت و گذشت تا اینکه یک روز وقتی مراد از کوه بر می‌گشت در دامنه کوه دخترکی را دید که انگشتش توی بینی‌اش بود و داشت گوسفند می‌چرانید.
وقتی چشم مراد به دخترک افتاد یک مرتبه قلبش بنا کرد به تند زدن و دست و پایش شل شد.
(نگارنده نیز در عنفوان جوانی آن چنان که افتد و دانی بارها به این حالت دچار گردیده و هم در همان ایام بوده که این بیت را سروده است.
وقتی که اعوجاج به من دست می‌دهد احساس ازدواج به من دست می‌دهد)
باری مراد که از خود بیخود گردیده بود مدتی مبهوت دخترک ماند که با تلاشی پیگیر و خستگی ناپذیر به کند و کاو بینی مشغول بود
وقتی دخترک رفت مراد هم با جشم گریان رفت به خانه و نشست ور دل ننه مرادو بنا کرد به شعرهای سوزناک گفتن که
الا ای دختر انگشت به بینی الهی مادرت داغت نبینی
چقدر خوبه که پای سفره عقد بگه ابجیت که رفتی گل بچینی
خلاصه اینقدر نی زد و شعرهای سوزناک گفت که ننه مراد حتم کرد که پسرش عاشق شده
این شد که دستش را گرفت روی نبض دست مراد و بنا کرد بنام بردن کوچه پس کوچه‌های ولایت غربت.
تا هرجا نبض مراد تند زد بفهمد که دختر مال کدام محل است؟
مراد که از قضیه بو برده بود گفت ننه بیخودی به خودت زحمت نده، من که نمی‌دانم این دختر مال کدام کوچه و محله است.
ننه مراد گفت خبر مرگت پس چطوری عاشق شدی؟
مراد کل ماجرای اونروز را برای ننه مراد تعریف کرد و قول داد فردا برود نشانی دختر را پیدا کند.
فردای آنروز مراد دخترک را از سر کوه تا دم خانه‌شان تعقیب کرد و راه خانه‌شان را بلد شد و رفت به ننه‌اش گفت. همان شب ننه مراد یه کله قند و یک پارچه دبیت برداشت رفت به خانه دخترک برای خواستگاری آنجا که رسیدند چای و شیرینی خوردند و پدر دخترک از گرمای هوا شکایت کرد و گفت گرما هم گرماهای قدیم و بحث سیاسی گل انداخت. اواخر شب که ننه مراد پک و پهلویش از سقلمه‌های مراد ناجور شده بود حرف خواستگاری را پیش کشید و گفت: پسر دسته گلم را آورده ام تا غلام شما بشود.
پدر دخترک بادی به غبغب انداخت و گفت: البته که ایشان که تاج سر است مع الوصف ما هم یه دختری داریم که شاه ندارد یه صورتی دارد که ماه ندارد و در خوشگلی تا و همتا ندارد اگر شاه ولایت غربت هم با لشکرش بیاد خواستگاریش و شاهزاده‌هایش دور و ورش باشند و بخواهد سبیه را برای پسر کوچکش بگیرد، آیا بدهیم آیا ندهیم. مع هذا به قسمت و تقدیر هم معتقدیم. اگر این گلدسته شما بتواند سه خواسته دختر مارا براورده کند دخترمان را می‌دهیم به شما.
ننه مراد گفت ان سه تا خواسته چیست.
پدر دختر گفت خواسته اول شاخ غول است هر وقت آورد خواسته‌های بعدیش را هم می‌گوییم
مراد و مادرش خداحافظی کردند و بیرون آمدند.
صبح فردا مراد رفت پیش شغال و شرح ما وقع را گفت و گفت حالا شاخ غول از کجا پیدا کنم؟ و بنا کرد به گریه کردن شغال که دلش به رحم امده بود گفت: ای مراد من یه غولی را می‌شناسم که در همین نزدیکیست از قضا دست و بالش هم تنگ است بیا برویم پیش او بلکه راضی شود شاخش را به تو بفروشد.
مراد و شغال رفتند پیش غول و بعد از کلی چانه زدن غول راضی شد شاخ‌هایش را مایه کاری از قرار جفتی هفت قران به آنها بفروشد. مراد پول را داد و بر شغال آفرین گفت و شاخ‌ها را برداشت و برد داد به پدر دخترک.
پدر دخترک بعد از حصول اطمینان از اوریجینال بودن شاخ‌ها گفت: احسنت و اینک خواسته دوم آوردن شغالی است که بتواند حرف بزند و از کوه و کمر هیزم جمع کند. صبح فردا مراد با شرمندگی رفت و شغال دوست صمیمی ‌و قدیمی‌اش را انداخت در گونی و آورد به پدر دخترک تحویل داد.
پدر دخترک گفت مرحبا و اینک خواسته سوم و آخرین خواسته، اخذ وام مصوب شده از محل وجوهات اداره شده از وزارت فخیمه فاوا.
مراد پس کله‌اش را خواراند و گفت هیچ راه دیگری ندارید مثلا، به جای این بروم یک نشانی حیات از مریخ بیاورم یا همه مورچه‌های نر و ماده دنیا را تفکیک کنم یا آب اقیانوسی را سر بکشم یا …؟
پدر دخترک گفت: نع!
مراد گفت پس دخترتان مال خودتان منهم همان می‌روم با ننه‌ام زندگی می‌کنم.
ما نیز از این داستان نتیجه می‌گیریم که آن دختر همچین مالی هم نبوده!
(منبع:عصرارتباط)

logo-samandehi